چی فکر میکردیم چی شد

  • Agnes :)
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۵۳

اول سال قرار گذاشتم اخر هر ماه بیام و از عملکردم تو ی اون ماهی که گذشت بنویسم و الان آخر اردیبهشت هست و باید ی گزارشی بدم 

از روزهای قشنگ و خوب قرنطینه که بگذریم و فروردین قشنگش میرسم به اردیبهشت چالش برانگیز و خسته کننده اش 

این ماه برام مفید نبود و کار خاضی برای اهدافی که اول سال نوشتم انجام ندادم اینو میشه از ساعت های فعالیت اینستاگرامم فهمید و حالا از علت هاش بنویسم :

شمارو نمیدونم در مورد دانشگاه و همس کلاسی هاتون قبل ورود به دانشگاه چه نظری داشتین ولی من دیدگاهم این بود که با ی سری ادم که دنیا دیده هستن و از شهر ها و فرهنگ های متفاوت اومدن آشنا میشم و کلی به بزرگ شدن رشد م کمک میکنه 

ولی ذهی خیال باطل با ۴ تا ادم بچه و سوسول و دو رو و کوتاه فکر آشنا شدم که رسما از زندگی به جز رقابت وحسادت و پشت بقیه حرف زدن و مسخره کردن بقیه چیزی تو زندگیش یاد نگرفتن این چیزی که میگم مربوط به 70درصد کلاسمون

دانشگاهی که من درس میخونم دانشگاه کوچیک و رنکینگ پایینی نیست و اتفاقا شهرش مرکز استان ولی کلی ادعاش که با رتبه های خوب دانشجو میگیره 

و دومین عامل میتونه رشته باشه که خوب رشته ی تاپ و اوکی نیست ولی تو خوابگاه که با بچه های بقیه رشته ها هم کلاسی هستم و که رشته هاشون خیلی اوکی و خوبه هم همین مشکل رو تو کلاساشون دارم و خیلی از دو بهم زنی های بقیه کلاس هام تو خوابگاه میشنوم

دقیقا دلیلش نمیدونم چیه ولی هرچی که باشه باعث میشه اون بهشت برینی که انتظارش داشتم از دوره ی کارشناسی اتفاق نیافته و4 ترم باقی مونده رو با کمترین تماس و ارتباط ممکن با همکلاسی هام بگذرونم 

باید بشینم ی سری قوانین و رو برای تک تک هم کلاسی هام بنویسم و گوشه ذهنم داشته باشم که اگه خواستم نزدیک بشم بهشون یادم بی افته 

و حالا این دل پر من از کجا نشات میگیره از رفتاره های بچگونه که طول 4 ترم دیدم و اخرین دعوای گروهی کلاسمون که همین ار دیبهشت اتفاق افتاد و حرف ها و فحش های رکیکی که تو گروه زده شد.....

 

 

 

مورد بعدی که باید بنویسم و یادم بمونه اینکه تو مسیر رسیدن به هدفم ی روزایی هست ک ناامید میشم و مدام تو ذهنم میگم اگه نشه جی 

ی روزهایی هست که خسته و بی حوصله میشم و میخوام زندگی همون لحظه تموم شه 

و ی روزهایی هست که مسیر و خودم گم میکنم  و روزهام بی خاصیت میگذرونم تا موقعی ک تلنگری باشه یا نباشه 

و این ماهی که گذشت هر 3 رو باهم تجربه کردم 

 

و در اخر چیز هایی که تو این ماه انجام دادم 

کامل کردن جزوه ی 2 تا درس تخصصی 

خوندن 13 درس از 504

و خوندن 50 ص از کتاب زبان اصلی ربکا 

 

دلتنگی...

  • Agnes :)
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۲۷

دیروز رفتم شهر دانشجویی تا جایی که میتونستم وسایلام جمع کردم 

ی چن تاییش رو تو کارتن بسته بندی کردم و گذاشتم داخل کمد همراه  ۳ تا مانتویی که دکمه دار بود و ۲ دست لباس خوابگاه و بقیش جمع کردم آوردم 

تا حالا خوابگاه رو انقد اروم ندیده بودم 

واقعا دلم برای سحر بیدار شدن های خوابگاه از صب تا شب کلاس بودن و حتی شام نداشتن خوابگاهم تنگ شده 

برای صدای بچه ها 

برا خواب صبح های جمعش و صبحونه دست جمعیش 

خلاصه بعد برگشتن از خوابگاه کل انگیزه رو از دست دادم و کلی دپرس شدم 

خیلی وحشتناک 21 22 سالگی و اوج همهمه و خنده ها تو قرنطینه به سر شه ... قرار بود بهار امسال بریم شهر و موزه هاش بگردیم و کلی حال کنیم واس خودمون که اونم نشد 

شهر خیلی سر سبز شده بود 

ولی وحشتناک تر از همه ی اینا اینه که میگن دنیا بعد قرنطینه دیگه مثل قبل نیست و همچی تغییر میکنه 

ینی ممکنه آخرین خنده های دست جمعی و از ته دل با بچه ها برگرده به همون بهمن 98 که خودمونم نمیدونستیم اخریشه ؟

گاه گاهی اندکی مینویسم ...