دلتنگی...

  • Agnes :)
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۲۷

دیروز رفتم شهر دانشجویی تا جایی که میتونستم وسایلام جمع کردم 

ی چن تاییش رو تو کارتن بسته بندی کردم و گذاشتم داخل کمد همراه  ۳ تا مانتویی که دکمه دار بود و ۲ دست لباس خوابگاه و بقیش جمع کردم آوردم 

تا حالا خوابگاه رو انقد اروم ندیده بودم 

واقعا دلم برای سحر بیدار شدن های خوابگاه از صب تا شب کلاس بودن و حتی شام نداشتن خوابگاهم تنگ شده 

برای صدای بچه ها 

برا خواب صبح های جمعش و صبحونه دست جمعیش 

خلاصه بعد برگشتن از خوابگاه کل انگیزه رو از دست دادم و کلی دپرس شدم 

خیلی وحشتناک 21 22 سالگی و اوج همهمه و خنده ها تو قرنطینه به سر شه ... قرار بود بهار امسال بریم شهر و موزه هاش بگردیم و کلی حال کنیم واس خودمون که اونم نشد 

شهر خیلی سر سبز شده بود 

ولی وحشتناک تر از همه ی اینا اینه که میگن دنیا بعد قرنطینه دیگه مثل قبل نیست و همچی تغییر میکنه 

ینی ممکنه آخرین خنده های دست جمعی و از ته دل با بچه ها برگرده به همون بهمن 98 که خودمونم نمیدونستیم اخریشه ؟

  • نمایش : ۱۶۱
  • فتل فتلیان

    منم کلی دلم برا دانشگاه و بچه هاش و حتی بد ترین استادام تنگ شده ☹

    امسال همه جا سبز سبز شده و بهارش خیلی خوشکله ولی خو طبیعت و این دنیا مارو تنبیه کرده 

    امیدوارم اون خنده دسته جمعیامون بازم برگرده بهمون 

    گاه گاهی اندکی مینویسم ...