لذت از زندگی

  • Agnes :)
  • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹
  • ۱۲:۳۸

این روزا خیلی مادیات زندگی برام پر رنگ شده 

تقریبا از وقتی که رفتم دانشگاه توجه  به لباس های مارک و لوازم ارایشی مارک شروع شد 

و این اواخر حتی لوازم تحریر مارک باید استفاده کنم 

بودنش هیچ حس خاصی بهم نمیده ولی نبودنش غم بزرگی برام محسوب میشه 

آخرین بار برمیگرده به شهریور ماه که با بالا رفتن یهویی دلار نتونستم گوشی پرچم داری ک میخواستم بگیرم که عمیقا از عمق وجودم عزاداری میکردم ://///

در حالی که با همین گوشی جدیدی که حتی پرچم دار هم نیست کارم راه می افته 

این تابستون به قدری هزینه ی لباس دادم و به طبع اون هزینه ی روسری و کیف که متناسب باشه با رنگش 

ست هایی که با نبودن دانشگاه و مهمونی و مراسم های جشن تولد بلااستفاده تو کمد مونده ولی با تغییر فصل همین روند داره برای لباس های پاییزی ادامه

پیدا میکنه 

به جایی رسیده که این  روند داره ارامشم میگیره و از داشته هام نمتونم استفاده کنم و توجهم به نداشته هامه 

و دوباره هی مث عقاب سایت های خرید چک میکنم تا چیزی جا نی افته 

جالبه ک نمیدونم چطور اینو متوقف کنم frown

برای اولین بار...

  • Agnes :)
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹
  • ۱۹:۱۹

تا جایی که یادم میاد همیشه برام گفتن نه مشکل بود 

اگه رفتار و حرف های  ی دوستی اذیتم میکرد کلی درون خودم خود خوری میکردم ولی جرات نداشتم قاطعانه از خودم دفاع کنم 

یا حتی وقتی تو محل کارم حقوقم به هر دلیلی موجه و غیر کوجه کم پرداخت میشد جراتش نداشتم از خودم دفاع کنم و حتی دلیل اینکار بپرسم همش معذب بودم 

 واین خود خوری رو برای ماه ها سر کوچک ترین چیز تو ذهنم بود و از طرفی حس میکردم کم کم ب جایی رسیده که اطرافیانم وقتی کارشون می افته و جایی گیر

میکنن کسی بهتر از من رو پیدا نمیکنن واس انجام کارشون و بعد غیب میشن یا همون کارای خود خواهانه خودشون انجام میدن 

 

از ترم 2 با یکی از همکلاسی هام که هم اتاقی بودم به شدت از این نقطه ضعف من استفاده میکرد و شده بود راهزن حال خوب من ...

به طوری که تو اتاق بار ها پیش اومد که سرم داد زد یا حتی بدون هیچ دلیلی دو سه روز با من صحبت نمیکرد  و وقتی کارش می افتاد میشدم عزیز ترین کسش 

این ادم تا ترم 5 رو مخ من چه ادم خوبی بود چه ادمی بد ولی برای من یکی از رو مخ ترین افراد زندگیم بود که اجازه داده بودم خیلی جلو بیاد...

ولی این ترم که کلاس مون حضوری بودنش اختیاری اعلام شد و این ادم بخاطر دریافت جزوه یا حتی برای فرض برای مهربانی و دوستی به من نزدیک شد 

و دریافت جزوه کرد با پاسخ نه من مواجه شد 

شاید این خبیثانه ترین حرکتی بود که در عمرم انجام دادم 

و  ی جزوه دادن کار سختی نبود و خیلی کار انسانی بود 

ولی دوست داشتم ادم بد باشم 

دوست داشتم نه بگم 

و اون شب چقد حالم خوب بود که تونستم نه بگم هر چقد حرکت جالبی نبود 

ولی از اینکه حس سو استفاده گری و ساده بودن نداشتم حالم خیلی خوب بود 

این کار طبعات دیگه ای از جمله دل کوچیک و دل سیاه لقب گرفتن در جمع بعضی دوستان نام گرفت 

ولی من اون ادم دل سیاه ودل کوچیک که تونسته نه بگه رو خیلی بیشتر از ی ادم مهربان و انسان دوست و کمک کن  که حس سو استفاده شدن بعدا داره  رو دوست دارم 

 

تا باشه درسی برای بقیه ی اتفاقات زندگی

 

گاه گاهی اندکی مینویسم ...