دو راهی آینده

  • Agnes :)
  • دوشنبه ۱ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۱۱

چالش حوالی 25 سالگی چیه ؟

 اینکه راه برای موندن تو این دیار انتخاب کنم 

یا راه برای رفتن به ی مملکت دیگه 

شروع ی زندگی از پایه ؟ 

با کدوم حالم بهتر ؟ با رفتن و تجربه کردن ی زندگی جدید 

ولی اون دلهره ی نشدن و اگه نشه نمیذاره قدم از قدم برداری 

کدوم ریسک بیشتری داره ؟ رفتن و چالش های پیش روش 

 

بعد از دوسال

  • Agnes :)
  • شنبه ۲ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۱:۳۰

نزدیک به دو سال میشه که چیزی ننوشتم 

این دوسالی که گذشت خیلی بالا و پایین داشت  خوب و بد شاید ی روز تصمیم گرفتم نوشتم 

ی هدف منو کشوند اینجا برای ثبت دوباره روز ها 

گذری زدم به مطالب 4 سال قبل  درس زندگی اینه که ی چیزی شاید در موقعیت خودش تلخ باشه ولی اجازه بدیم زمان بگذره و اون موقع میبینیم چقد به نفع مون بود که اینطوری رقم خورد 

 

 

زمان بدیم به گذر زندگی 

 

هنر لذت بردن از زندگی

  • Agnes :)
  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۳۲

اولین بار ک اون چیزی ک میخواستم نشد 14 سالگیم بود. ک نمونه جز نفرات برتر قبول نشدم و جز ذخیره ها بودم 

و انقددددددد خودم سرزنش کردم و به خودم خرده گرفتم که به شدت درس هام افت کرد و این منفی بافی روز به روز منفی بیشتری رو جذب کرد برام حتی وقتی سال کنکورم بود و 3 سال گذشته بود بازم با بغض از اون موقعیت صحبت می‌کردم

سال اول کنکور دادم موندم پشت کنکور... بازم سر زنش که چرا رتبه سال اول من انقد بد شد 

سال دوم کنکور دادم بازم سرزنش بازم تلخ کردن روزای پشت کنکوری بازم انتقاد از خودم ک چرا دوباره موندم پشت کنکور 

سال سوم قبول شدم دانشگاه و دوباره سرزنش و انتقاد از خودم که چرا رشته ی مورد علاقم نیست و تا اواخر ترم 1 که دوست نداشتم کسی رشتم بپرسه 

هی تو جمع احساس سرکوفت ک مثلا من چرا فلان رشته ی تاپ رو نمیخونم 

و تلخ کردن اون روزا به خودم 

ترم 2 بودم ی رابطه به اصطلاح عاطفی رو شروع کردم ک مدام در حال ایراد گیری بودم ک چرا این شکلی چرا اون فلان ماشین ندارههههه

دوباره نشخوار ذهنی فکری 

و این بار ازدواج 

همه چیز مطابق میل من بود 

خانواده ی خوب 

وضعیت مالی عالی

شغل عالی 

قد و چهره دلنشین 

اخلاق ک مطابق ذهنیتم بود 

مراسماتی ک به بهترین شکل برگزار شد

حداقل تو زمان حال همچی عالی می‌گذشت

و دوباره ذهن مریض من و نشخوار های فکری که چرا 23 سالگیم ازدواج کردم

چقددددد سنم کمه و شروع حال بدی هام 

کاش 25 سالگی ازدواج میکردم 

تا حدی این افکار منو اذیت می‌کنه که خیلی وقت ها به جدایی فک میکنم 

خیلی وقت ها تصمیم میگیرم بزنم زیر همچی 

ولیییی این مسئولیت خیلی بزرگتر از این حرفاست که بتونم به راحتی شونه خالی کنم.. 

و دلم میخواد برگردم 14 سالگی از مدرسه لذت ببرم 

برگردم به سال های کنکور و از پشت کنکور بودن لذت ببرم 

برگردم به روزای ترم یک و از نیمچه ترمک بودن لذذذت ببرم 

برگردم به روزای مجردی و از تنهایی لذت ببرم 

من هیچ وقت از  زندگی لذت نبردم

و هیچ وقت زندگی نکردم... 

حتی الان که این موضوع رو میدونم 

میشه یک روز بالأخره بفهمم؟

  • Agnes :)
  • دوشنبه ۶ بهمن ۹۹
  • ۰۳:۱۸

بعد یکسال هفته ی پیش هم اتاقی هام دیدم

باهم بیرون رفتیم خوش گذروندیم 

کوه نوردی با املت آتیشی 

برف بازی 

ناهار 

پاساژ کردی

پیاده روی 

پاسور... 

و امروز ک برگشتم میم بهم پیام داد همین که از اتاق رفتی دلم برات تنگ شد 

من بعد خوندن این پیام گوله گوله گریه کردم حتی همین الانم

تمام اون لحظه ای که داشتم وسایلم جمع میکردم ب این فک میکردم حقمون نبود تو اوج جوانی این همه از دوستامون ک کمترین حق زندگی بودن دور شیم 

حتی واس دانشگاهی ک 3 سال کنکور دادم و شهر دانشجویی که با همه ادم های خوبش شده ی تیکه از وجودم 

ک دلم پر میکشه براش وقتی میام خونه 

امیدوارم ی روز حکمت این روزا رو بفهمم 

و تا اون موقع فقط میتونم صبوری کنم

۴ سال شد که....

  • Agnes :)
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
  • ۰۰:۰۲

۴ سال شد که انگار خدا ی تیکه از وجود من رو جدا کرد و کنارم گذاشت 

۱۷ اذر تولد چهار سالگیش گرفتیم و بی نهایت شکرگذارم که وجود داره 

یادم باشه بعضی اتفاقات ممکنه بر خلاف میل من باشه ولی در سال های بعد متوجه میشم که چقد خوب شد ک اتفاق افتاد 

و همین طور ک الان روزی نیست ک خدارو برای وجودش شکر نکنم :)

گاه گاهی اندکی مینویسم ...