هنر لذت بردن از زندگی

  • Agnes :)
  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۳۲

اولین بار ک اون چیزی ک میخواستم نشد 14 سالگیم بود. ک نمونه جز نفرات برتر قبول نشدم و جز ذخیره ها بودم 

و انقددددددد خودم سرزنش کردم و به خودم خرده گرفتم که به شدت درس هام افت کرد و این منفی بافی روز به روز منفی بیشتری رو جذب کرد برام حتی وقتی سال کنکورم بود و 3 سال گذشته بود بازم با بغض از اون موقعیت صحبت می‌کردم

سال اول کنکور دادم موندم پشت کنکور... بازم سر زنش که چرا رتبه سال اول من انقد بد شد 

سال دوم کنکور دادم بازم سرزنش بازم تلخ کردن روزای پشت کنکوری بازم انتقاد از خودم ک چرا دوباره موندم پشت کنکور 

سال سوم قبول شدم دانشگاه و دوباره سرزنش و انتقاد از خودم که چرا رشته ی مورد علاقم نیست و تا اواخر ترم 1 که دوست نداشتم کسی رشتم بپرسه 

هی تو جمع احساس سرکوفت ک مثلا من چرا فلان رشته ی تاپ رو نمیخونم 

و تلخ کردن اون روزا به خودم 

ترم 2 بودم ی رابطه به اصطلاح عاطفی رو شروع کردم ک مدام در حال ایراد گیری بودم ک چرا این شکلی چرا اون فلان ماشین ندارههههه

دوباره نشخوار ذهنی فکری 

و این بار ازدواج 

همه چیز مطابق میل من بود 

خانواده ی خوب 

وضعیت مالی عالی

شغل عالی 

قد و چهره دلنشین 

اخلاق ک مطابق ذهنیتم بود 

مراسماتی ک به بهترین شکل برگزار شد

حداقل تو زمان حال همچی عالی می‌گذشت

و دوباره ذهن مریض من و نشخوار های فکری که چرا 23 سالگیم ازدواج کردم

چقددددد سنم کمه و شروع حال بدی هام 

کاش 25 سالگی ازدواج میکردم 

تا حدی این افکار منو اذیت می‌کنه که خیلی وقت ها به جدایی فک میکنم 

خیلی وقت ها تصمیم میگیرم بزنم زیر همچی 

ولیییی این مسئولیت خیلی بزرگتر از این حرفاست که بتونم به راحتی شونه خالی کنم.. 

و دلم میخواد برگردم 14 سالگی از مدرسه لذت ببرم 

برگردم به سال های کنکور و از پشت کنکور بودن لذت ببرم 

برگردم به روزای ترم یک و از نیمچه ترمک بودن لذذذت ببرم 

برگردم به روزای مجردی و از تنهایی لذت ببرم 

من هیچ وقت از  زندگی لذت نبردم

و هیچ وقت زندگی نکردم... 

حتی الان که این موضوع رو میدونم 

میشه یک روز بالأخره بفهمم؟

  • Agnes :)
  • دوشنبه ۶ بهمن ۹۹
  • ۰۳:۱۸

بعد یکسال هفته ی پیش هم اتاقی هام دیدم

باهم بیرون رفتیم خوش گذروندیم 

کوه نوردی با املت آتیشی 

برف بازی 

ناهار 

پاساژ کردی

پیاده روی 

پاسور... 

و امروز ک برگشتم میم بهم پیام داد همین که از اتاق رفتی دلم برات تنگ شد 

من بعد خوندن این پیام گوله گوله گریه کردم حتی همین الانم

تمام اون لحظه ای که داشتم وسایلم جمع میکردم ب این فک میکردم حقمون نبود تو اوج جوانی این همه از دوستامون ک کمترین حق زندگی بودن دور شیم 

حتی واس دانشگاهی ک 3 سال کنکور دادم و شهر دانشجویی که با همه ادم های خوبش شده ی تیکه از وجودم 

ک دلم پر میکشه براش وقتی میام خونه 

امیدوارم ی روز حکمت این روزا رو بفهمم 

و تا اون موقع فقط میتونم صبوری کنم

۴ سال شد که....

  • Agnes :)
  • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
  • ۰۰:۰۲

۴ سال شد که انگار خدا ی تیکه از وجود من رو جدا کرد و کنارم گذاشت 

۱۷ اذر تولد چهار سالگیش گرفتیم و بی نهایت شکرگذارم که وجود داره 

یادم باشه بعضی اتفاقات ممکنه بر خلاف میل من باشه ولی در سال های بعد متوجه میشم که چقد خوب شد ک اتفاق افتاد 

و همین طور ک الان روزی نیست ک خدارو برای وجودش شکر نکنم :)

لذت از زندگی

  • Agnes :)
  • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹
  • ۱۲:۳۸

این روزا خیلی مادیات زندگی برام پر رنگ شده 

تقریبا از وقتی که رفتم دانشگاه توجه  به لباس های مارک و لوازم ارایشی مارک شروع شد 

و این اواخر حتی لوازم تحریر مارک باید استفاده کنم 

بودنش هیچ حس خاصی بهم نمیده ولی نبودنش غم بزرگی برام محسوب میشه 

آخرین بار برمیگرده به شهریور ماه که با بالا رفتن یهویی دلار نتونستم گوشی پرچم داری ک میخواستم بگیرم که عمیقا از عمق وجودم عزاداری میکردم ://///

در حالی که با همین گوشی جدیدی که حتی پرچم دار هم نیست کارم راه می افته 

این تابستون به قدری هزینه ی لباس دادم و به طبع اون هزینه ی روسری و کیف که متناسب باشه با رنگش 

ست هایی که با نبودن دانشگاه و مهمونی و مراسم های جشن تولد بلااستفاده تو کمد مونده ولی با تغییر فصل همین روند داره برای لباس های پاییزی ادامه

پیدا میکنه 

به جایی رسیده که این  روند داره ارامشم میگیره و از داشته هام نمتونم استفاده کنم و توجهم به نداشته هامه 

و دوباره هی مث عقاب سایت های خرید چک میکنم تا چیزی جا نی افته 

جالبه ک نمیدونم چطور اینو متوقف کنم frown

برای اولین بار...

  • Agnes :)
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹
  • ۱۹:۱۹

تا جایی که یادم میاد همیشه برام گفتن نه مشکل بود 

اگه رفتار و حرف های  ی دوستی اذیتم میکرد کلی درون خودم خود خوری میکردم ولی جرات نداشتم قاطعانه از خودم دفاع کنم 

یا حتی وقتی تو محل کارم حقوقم به هر دلیلی موجه و غیر کوجه کم پرداخت میشد جراتش نداشتم از خودم دفاع کنم و حتی دلیل اینکار بپرسم همش معذب بودم 

 واین خود خوری رو برای ماه ها سر کوچک ترین چیز تو ذهنم بود و از طرفی حس میکردم کم کم ب جایی رسیده که اطرافیانم وقتی کارشون می افته و جایی گیر

میکنن کسی بهتر از من رو پیدا نمیکنن واس انجام کارشون و بعد غیب میشن یا همون کارای خود خواهانه خودشون انجام میدن 

 

از ترم 2 با یکی از همکلاسی هام که هم اتاقی بودم به شدت از این نقطه ضعف من استفاده میکرد و شده بود راهزن حال خوب من ...

به طوری که تو اتاق بار ها پیش اومد که سرم داد زد یا حتی بدون هیچ دلیلی دو سه روز با من صحبت نمیکرد  و وقتی کارش می افتاد میشدم عزیز ترین کسش 

این ادم تا ترم 5 رو مخ من چه ادم خوبی بود چه ادمی بد ولی برای من یکی از رو مخ ترین افراد زندگیم بود که اجازه داده بودم خیلی جلو بیاد...

ولی این ترم که کلاس مون حضوری بودنش اختیاری اعلام شد و این ادم بخاطر دریافت جزوه یا حتی برای فرض برای مهربانی و دوستی به من نزدیک شد 

و دریافت جزوه کرد با پاسخ نه من مواجه شد 

شاید این خبیثانه ترین حرکتی بود که در عمرم انجام دادم 

و  ی جزوه دادن کار سختی نبود و خیلی کار انسانی بود 

ولی دوست داشتم ادم بد باشم 

دوست داشتم نه بگم 

و اون شب چقد حالم خوب بود که تونستم نه بگم هر چقد حرکت جالبی نبود 

ولی از اینکه حس سو استفاده گری و ساده بودن نداشتم حالم خیلی خوب بود 

این کار طبعات دیگه ای از جمله دل کوچیک و دل سیاه لقب گرفتن در جمع بعضی دوستان نام گرفت 

ولی من اون ادم دل سیاه ودل کوچیک که تونسته نه بگه رو خیلی بیشتر از ی ادم مهربان و انسان دوست و کمک کن  که حس سو استفاده شدن بعدا داره  رو دوست دارم 

 

تا باشه درسی برای بقیه ی اتفاقات زندگی

 

گاه گاهی اندکی مینویسم ...